به گونه ی ماه
نامت زبانزد آسمان ها بود
و پیمان برادری ات
با جبل نور
چون آیه های جهاد
محکم
تو آن راز رشیدی
که روزی فرات
بر لبت آورد
و ساعتی بعد
در باران متواتر پولاد
بریده بریده
افشا شدی
و باد
تو را با مشام خیمه گاه
در میان نهاد
و انتظار در بهت کودکانه ی حرم
طولانی شد
تو آن راز رشیدی
که روزی فرات
بر لبت آورد
و کنار درک تو
کوه از کمر شکست
7132
2
4.3
پلک صبوری می گشایی
و چشم حماسه
روشن می شود
کدام سر انگشت پنهانی
زخمه به تار صوتی تو می زند
که آهنگ خشم صبورت
عیش مغروران را
منقّص می کند
می دانیم
تو نایب آن حنجره ی مشبّکی
که به تاراج زوبین رفت
و دلت
مهمانسرای داغ های رشید است
ای زن !
قرآن بخوان
تا مردانگی بماند
قرآن بخوان
به نیابت کل آن سی جزء
که با سر انگشت نیزه
ورق خورد
قرآن بخوان
و تجوید تازه را
به تاریخ بیاموز
و ما را
به روایت پانزدهم
معرفی کن
قرآن بخوان
تا طبل هلهله
از های و هوی بیفتد
خیزران٬
عاجزتر از آن است
که عصای دست
شکستهای بزک شده باشد
***
شاعران بیچاره
شاعران درمانده
شاعران مضطر
با نام تو چه کردند ؟
***
تاریخ ِ زن
آبرو می گیرد
وقتی پلک صبوری می گشایی
و نام حماسی ات
بر پیشانی دو جبهه ی نورانی می درخشد :
زینب !
4009
1
4.3
شاهد مرگ غمانگیز بهارم، چه کنم؟
ابر دلتنگم اگر زار نبارم چه کنم؟
نیست از هیچ طرف راه برونشد ز شبم
زلفافشان تو گردیده حصارم چه کنم؟
از ازل، ایل و تبارم همه عاشق بودند
سخت دلبستهی این ایل و تبارم چه کنم؟
من کزین فاصله غارتشدهی چشم توام
چون به دیدار تو افتد سروکارم چه کنم؟
یکبهیک با مژههایت دل من مشغول است
میلههای قفسم را نشمارم چه کنم؟
26737
8
4.27
کوهی را به شانه گرفتم
و اندوهی ابدی را
نشانه رفتم
خانهام دور میشد
و ترانههایم
میخشکید
زنی
چون روزنی عتیق
پیش چشمم
شکفت
و در گوشم
رازی گفت
که از افشای آن
چند قرن و چهل سال
میگذشت.
دوباره پیر شدم
و یاد مادرم افتادم
که تداومِ دردهای دلبندش را
به سینه میکوفت
و ناخودآگاه
روح فرزندش را
به آینههای مندرس
وصله میزد!
3218
0
4.5
ماجرا این است کم کم کمیت بالا گرفت
جای ارزش های ما را عرضه ی کالا گرفت
احترام «یاعلی» در ذهن بازوها شکست
دست مردی خسته شد، پای ترازوها شکست
فرق مولای عدالت بار دیگر چاک خورد
خطبه های آتشین متروک ماند و خاک خورد
زیر باران های جاهل سقف تقوا نم کشید
سقف های سخت، مانند مقوا نم کشید
با کدامین سحر از دل ها محبت غیب شد؟
ناجوانمردی هنر، مردانگی ها عیب شد؟
خانه ی دل های ما را عشق خالی کرد و رفت
ناگهان برق محبت اتصالی کرد و رفت
سرسرای سینه ها را رنگ خاموشی گرفت
صورت آیینه زنگار فراموشی گرفت
باغ های سینه ها از سروها خالی شدند
عشق ها خدمتگزار پول و پوشالی شدند
از نحیفی پیکر عشق خدایی دوک شد
کله ی احساس های ماورایی پوک شد
آتشی بی رنگ در دیوان و دفترها زدند
مهر «باطل شد» به روی بال کفترها زدند
اندک اندک قلب ها با زرپرستی خو گرفت
در هوای سیم و زر گندید و کم کم بو گرفت
غالباً قومی که از جان زرپرستی می کنند
زمره ی بیچارگان را سرپرستی می کنند
سرپرست زرپرست و زرپرست سرپرست
لنگی این قافله تا بامداد محشر است!
از همان دست نخستین کج روی ها پا گرفت
روح تاجرپیشگی در کالبدها جان گرفت
کارگردانان بازی باز با ما جر زدند
پنج نوبت را به نام کاسب و تاجر زدند
چار تکبیر رسا بر روح مردی خوانده شد
طفل بیداری به مکر و فوت و فن خوابانده شد
روزگار کینه پرور عشق را از یاد برد
باز چون سابق کلاه عاشقان را باد برد
سالکان را پای پرتاول ز رفتن خسته شد
دست پر اعجاز مردان طریقت بسته شد
سازهای سنتی آهنگ دلسردی زدند
ناکسان بر طبل های ناجوانمردی زدند
تا هوای صاف را بال و پر کرکس گرفت
آسمان از سینه ها خورشید خود را پس گرفت
رنگ ولگرد سیاهی ها به جان ها خیمه زد
روح شب در جای جای آسمان ها خیمه زد
صبح را لاجرعه کابوس سیاهی سرکشید
شد سیه مست و برای آسمان خنجر کشید
این زمان شلاق بر باور حکومت می کند
در بلاد شعله، خاکستر حکومت می کند
تیغ آتش را دگر آن حدت موعود نیست
در بساط شعله ها آهی به غیر از دود نیست
دود در دود و سیاهی در سیاهی حلقه زن
گرد دل ها هاله هایی از تباهی حلقه زن
اعتبار دست ها و پینه ها در مرخصی
چهره ها لوح ریا، آیینه ها در مرخصی
از زمین خنده خار اخم بیرون می زند
خنده انگار از شکاف زخم بیرون می زند
طعم تلخی دایر است و قندها تعطیل محض
جز به ندرت، دفتر لبخندها تعطیل محض
خنده های گاه گاه انگار ره گم کرده اند
یا که هق هق ها تقیه در تبسم کرده اند
منقرض گشته است نسل خنده های راستین
فصل فصل بارش اشک است و شط آستین
آن چه این نسل مصیبت دیده را ارزانی است
پوزخند آشکار و گریه ی پنهانی است
گرچه غیر از لحظه ای بر چهره ها پاینده نیست
پوزخند است این شکاف بی تناسب، خنده نیست
مثل یک بیماری مرموز در باغ و چمن
خنده های از ته دل ریشه کن شد، ریشه کن
الغرض با ماله ی غم دست بنایی شگفت
ماهرانه حفره ی لبخندها را گل گرفت
* * *
اشک های نسل ما اما حقیقی می چکند
از نگین چشم های خون، عقیقی می چکند
* * *
ماجرا این است: مردار تفرعن زنده شد
شاخه های ظاهراً خشکیده از بن زنده شد
آفتابی نامبارک نفس ها را زنده کرد
بار دیگر اژدهای خشک را جنبنده کرد
قبطیان فتنه گر جا در بلندی کرده اند
ساحران با سامری ها گاوبندی کرده اند!
* * *
من ز پا افتادن گل خانه ها را دیده ام
بال ترکشخورده ی پروانه ها را دیده ام
انفجار لحظه ها، افتادن آوا، ز اوج
بر عصب های رها پیچیدن شلاق موج
دیده ام بسیار مرگ غنچه های گیج را
از کمر افتادن آلاله ی افلیج را
در نخاع بادها ترکش فراوان دیده ام
گردش تابوت ها را در خیابان دیده ام
گردش تابوت های بی شکوه آهنین
پر ز تحقیر و تنفر، خالی از هر سرنشین
در خیابان جنون، در کوچه ی دلواپسی
کرده ام دیدار با کانون گرم بی کسی!
دیده ام در فصل نفرت در بهار برگریز
کوچ تدریجی دلها را به حال سینه خیز
سروها را دیدهام در فصل های مبتذل
خسته و سردرگریبان – با عصا زیر بغل –
تن به مرداب مهیب خستگی ها داده اند
تکیه بر دیواری از دلبستگی ها داده اند
پیش چنگیز چپاول پشت را خم کرده اند
گوشه ای از خوان یغما را فراهم کرده اند!
ماجرا این است، آری ماجرا تکراری است
زخم ما کهنه است اما بی نهایت کاری است
از شما می پرسم آن شور اهورایی چه شد
بال معراج و خیال عرش پیمایی چه شد
پشت این ویرانه های ذهن، شهری هست؟ نیست؟
زهر این دل مردگی را پادزهری هست؟ نیست
ساقه ی امیدها را داس نومیدی چه کرد؟
با دل پر آرزو احساس نومیدی چه کرد؟
هان کدامین فتنه دکان وفا را تخته کرد؟
در رگ ایمان ما خون صفا را لخته کرد
هان چه آمد بر سر شفافی آیینه ها
از چه ویران شد ضمیر صافی آیینه ها
شور و غوغای قیامت در نهان ما چه شد؟
ای عزیزان! «رستخیز ناگهان» ما چه شد؟
دشت دلهامان چرا از شور یا مولا فتاد
از چه طشت انتشار ما از آن بالا فتاد
* * *
جان تاریک من اینک مثل دریا روشن است
صبح گون از تابش خورشید مولا روشن است
طرفه خورشیدی که سر از مشرق گل می زند
بین دریا و دلم از روشنی پل می زند
طرفه خورشیدی که غرق شور و نورم می کند
زیر نور ارغوانی ها مرورم می کند
اندک اندک تا طپیدن های گرمم می برد
در دل دریا فرو از شوق و شرمم می برد
«قطره ی سرگشته ی عاشق» خطابم می کند
با خطابش همجوار روح آبم می کند
تیغ یادش ریشه ی اندوه و غم را می زند
آفتاب هستی اش چشم عدم را می زند
اینک از اعجاز او آیینه ی من صیقلی است
طالع از آفاق جانم آفتاب «یاعلی» است
«یاعلی» می تابد و عالم منور می شود
باغ دریا غرق گل های معطر می شود
چشم هستی آبها را جز علی مولا ندید
جز علی مولا برای نسل دریاها ندید
موج نام نامی اش پهلو به مطلق می زند
تا ابد در سینه ها کوس اناالحق می زند
قلب من با قلب دریا هم سرایی می کند
یاد از آن دریای ژرف ماورایی می کند
اینک این قلب من و ذکر رسای «یاعلی»
غرش بی وقفه ی امواج، در دریا «علی»
موج ها را ذکر حق این سو و آن سو می کشد
پیر دریا کف به لب آورده، یاهو می کشد
مثل مرغان رها در اوج می چرخد دلم
شادمان در خانقاه موج می چرخد دلم
موج چون درویش از خود رفته ای کف می زند
صوفی گرداب ها می چرخد و دف می زند
ناگهان شولای روحم ارغوانی می شود
جنگل انبوه دریاها خزانی می شود
کلبه ی شاد دلم ناگاه می گردد خراب
باز ضربت می خورد مولای دریا از سراب
پیش چشمم باغ های تشنه را سر می برند
شاخه هایی سرخ از نخلی تناور می برند
خارهای کینه قصد نوبهاران می کنند
روی پل تابوت ها را تیرباران می کنند
در مشام خاطرم عطر جنون می آورند
بادهای باستانی بوی خون می آورند
* * *
صورت اندیشه ام سیلی ز دریا می خورد
آخرین برگ از کتاب آب ها، تا می خورد
6202
4
4.52
منصور
با دست های منفور
از هزار سوی زمین
یاری می شود
اما درهای آسمان
تنها به روی پیشانی تو باز است
دیباج!
1853
0
5
هلا ، روز و شب فانی چشم تو
دلم شد چراغانی چشم تو
به مهمان شراب عطش می دهد
شگفت است مهمانی چشم تو
بنا را بر اصل خماری نهاد
ز روز ازل بانی چشم تو
پر از مثنوی های رندانه است
شب شعر عرفانی چشم تو
تویی قطب روحانی جان من
منم سالک فانی چشم تو
دلم نیمه شب ها قدم می زند
در آفاق بارانی چشم تو
شفا می دهد آشکارا به دل
اشارات پنهانی چشم تو
هلا توشه ی راه دریا دلان
مفاهیم طوفانی چشم تو
مرا جذب آیین آیینه کرد
کرامات نورانی چشم تو
از این پس مرید نگاه توام
به آیات قرآنی چشم تو
4201
4
4.79
گل محمدی باش
تا محتاج ادکلن فرانسوی نباشی!
1682
0
3.4
مرگ ، انتراکتی است بین دو پرده
از یک نمایش ...
1623
0
2.14
در زمانه ی ما
از درخت نگفتن جنایت است ...
1767
0
2.61
سقوط بد است...
حتی در یک دره ی سبز و دوست داشتنی!
1967
1
2.19
از امروز تا قیامت یک لحظه ی بلند است ...
1759
0
2.5
سکوت هم دستور زبانی دارد که نا آشنایان،
با آن بد حرف می زنند ...
1344
0
2
من برآنم که قافیه بودن "مرد"
با "درد" اتفاقی نیست ...
1452
0
2.14
هیچ چیز در عالم،غیر طبیعی نیست
الا شاعر متکلف...
1506
0
عقل و منطق برای شعر مثل
ریش و سبیل برای کودکان است.
1427
0
2.16
در شالیزار هنر،بی عفتی،
کرم ساقه خوار است.
1437
0
هر کتاب بی محتوا یک چک بی محل است.
1325
0
5
ناقدی که در باغ هنر نیست
آفت باغ هنر است !
1618
0
2
تردید در لحظه ی خلق هنر
مثل چرت زدن
هنگام رانندگی ست...
1327
0
هنر به نردبان شبیه تر است تا آسانسور
وسیله ی بالا رفتن است
بالابرنده نیست
1396
0
از امروز تا قیامت
یک
لحظه ی بلند است ...
1369
0
1
کاش می توانستیم
برای دل های تاریک
از آفتاب انشعاب بگیریم !
1182
0
شعر بی فرهنگ
مثل خانه ی بی در و پیکر است ...
1209
0
2
هنر برای هنر
یعنی
نردبان برای نردبان ...
1174
0
2
مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فرياده
دل گنبد داره از غصه و غم مي تركه
چون هزار تا دل غمگين تو خودش جا داده
قد گلدسته، وقاري داره امشب كه نگو
رو ضريح ِ قامتش دست ِ نياز باده
تشنگي مثل گدايي كه دروغي باشه
دم سقاخونه زير دست و پا افتاده
غم غربت اومده دخيل ببنده به دلم
به خيالش دل من پنجره ي فولاده!
2818
1
3.88
شاعران بیچاره
شاعران درمانده
شاعران مضطر
با نام تو چه کردند
1648
0
5
منصور
با دست های منفور
از هزار سوی زمین
یاری می شود
اما درهای آسمان
تنها به روی پیشانی تو باز است
دیباج!
1953
1
2
امروز لفظ پاك «حزب الله»
گويا که در قاموس «روشنفكر» اين قوم
دشنام سختي است!
اما،
من خوب يادم هست
روزي كه «روشنفكر»
در كافه هاي شهر پرآشوب
دور از هياهوها
عرق مي خورد
با جان فشاني هاي جانبازان «حزب الله»
تاريخ اين ملت
ورق مي خورد!
4145
0
3.05
ماجرا این است: کم کم کمیّت بالا گرفت
جای ارزش های ما را عرضه ی کالا گرفت
احترام «یاعلی» در ذهن بازوها شکست
دستِ مردی خسته شد، پای ترازوها شکست
فرق مولای عدالت بار دیگر چاک خورد
خطبه های آتشین متروک ماند و خاک خورد
زیر باران های جاهل، سقف تقوا نم کشید
سقف های سخت، مانند مقوّا نم کشید
با کدامین سِحْر، از دلها محبت غیب شد؟
ناجوانمردی هنر، مردانگی ها عیب شد؟
خانه دل های ما را عشق خالی کرد و رفت
ناگهان برق محبت اتصالی کرد و رفت
سرسرای سینه ها را رنگ خاموشی گرفت
صورت آیینه زنگار فراموشی گرفت
پیکر عشق خدایی از نحیفی دوک شد
کلّه ی احساس های ماورایی پوک شد
آتشی بی رنگ در دیوان و دفترها زدند
مُهرِ «باطل شد» به روی بال کفترها زدند
اندک اندک قلب ها با زرپرستی خو گرفت
در هوای سیم و زر گندید و کم کم بو گرفت
غالباً قومی که از جان زرپرستی می کنند
زمره ی بیچارگان را سرپرستی می کنند
سرپرست زرپرست و زرپرست سرپرست
لنگی این قافله تا صبحگاه محشر است
از همان آغاز، دست کج-روی ها پا گرفت
روح تاجر پیشگی در کالبدها جا گرفت
کارگردانان بازی، باز با ما جر زدند
پنج نوبت را به نام کاسب و تاجر زدند
چار تکبیر رسا بر روح مردی خوانده شد
طفل بیداری به مکر و فوت و فن خوابانده شد
روزگارِ کینه پرور، عشق را از یاد برد
باز چون سابق کلاه عاشقان را باد برد
سالکان را پای پر تاول ز رفتن خسته شد
دست پر اعجاز مردان طریقت بسته شد
سازهای سنتی آهنگ دلسردی زدند
ناکسان بر طبل های ناجوانمردی زدند
تا هوای صاف را بال و پر کرکس گرفت
آسمان از چشم ما خورشید خود را پس گرفت
زنگ ولگرد سیاهی ها به جان ها خیمه زد
روح شب در جای جای آسمان ها خیمه زد
صبح را لاجرعه کابوس سیاهی سر کشید
شد سیه مست و برای آسمان خنجر کشید
تیغ آتش را دگر آن شدت موعود نیست
در بساط شعله ها آهی به غیر از دود نیست
دود در دود و سیاهی در سیاهی چرخ زن
گرد دلها هاله هایی از تباهی چرخ زن
اعتبار دست ها و پینه ها در مرخصی
چهره ها ماتم زده، آیینه ها در مرخصی
از زمین خنده، خار اخم بیرون می زند
خنده انگار از شکاف زخم بیرون می زند
طعم تلخی دایر است و قندها تعطیل محض
جز به ندرت دفتر لبخندها تعطیل محض
خنده های گاه گاه انگار ره گم کرده اند
یا که هق هق ها تقیّه در تبسم کرده اند
منقرض گشته است نسل خنده های راستین
فصل، فصل بارش اشک است اندر آستین
آنچه این نسل مصیبت دیده را ارزانی است
پوزخند آشکار و گریه ی پنهانی است
گر چه غیر از لحظه ای بر چهره ها پاینده نیست
پوزخند است این شکاف زشت، نامش خنده نیست
مثل یک بیماری مرموز در این انجمن
خنده های از ته دل، ریشه کن شد، ریشه کن
الغرض با ماله ی غم، دستِ بنّایی شگفت
ماهرانه حفره ی لبخندها را گل گرفت
اشک های نسل ما اما حقیقی می چکند
از نگین چشم های خون، عقیقی می چکند
ماجرا این است: مردار تفرعن زنده شد
شاخه های ظاهراً خشکیده از بن، زنده شد
آفتابی نامبارک نفس ها را زنده کرد
بار دیگر اژدهای خشک را جنبده کرد
قبطیان فتنه گر جا در بلندی کرده اند
ساحران با سامری ها گاوبندی کرده اند
من ز پا افتادن گلخانه ها را دیده ام
بال سوزن خورده ی پروانه ها را دیده ام
انفجار لحظه ها، افتادن آواز اوج
بر عصب های رها پیچیدن شلاق موج
دیده ام بسیار مرگ غنچه های گیج را
از کمر افتادن آلاله ی افلیج را
در نخاع بادها ترکش فراوان دیده ام
گردش تابوت ها را در خیابان دیده ام
گردش تابوت های بی شکوه آهنین
پر ز تحقیر و ترحم، خالی از هر سرنشین
در خیابان جنون، در کوچه ی دلواپسی
کرده ام دیدار با کانون گرم بی کسی
دیده ام در فصل نفرت، در بهار برگ ریز
کوچ تدریجیّ دلها را به حال سینه خیز
سروها را دیده ام در فصل های مبتذل
خسته و سر در گریبان، با عصا زیر بغل
تن به مرداب مهیب خستگی ها داده اند
تکیه بر دیواری از وابستگی ها داده اند
پیش چنگیز چپاول، پشت را خم کرده اند
گوشه ای از خوان یغما را فراهم کرده اند
ماجرا این است: آری، ماجرا تکراری است
زخم ما کهنه است اما زخم کهنه، کاری است
از شما می پرسم آن شور اهورایی چه شد؟
شوق معراج و خیال عرش پیمایی چه شد؟
پشت این ویرانه های ذهن، شهری هست؟ نیست؟
زهر این دلمردگی را پادزهری هست؟ نیست؟
هان، کدامین فتنه دکان وفا را تخته کرد؟
در رگ ایمان ما خون صفا را لخته کرد
هان چه آمد بر سر شفّافی آیینه ها؟
از چه ویران شد ضمیر صافی آیینه ها؟
شور و غوغای قیامت در نهان ما چه شد؟
ای عزیزان! «رستخیز ناگهان» ما چه شد؟
دشتِ دلهامان چرا از شور «یا مولا» فتاد؟
از چه تشت انتظار ما از آن بالا فتاد؟
جان تاریک من اینک مثل دریا روشن است
صبح گون از تابش خورشید مولا روشن است
طرفه خورشیدی که سر از مشرق گل می زند
بین دریا و دلم از روشنی پل می زند
طرفه خورشیدی که غرق شور و نورم می کند
زیر نور ارغوانی ها مرورم می کند
اندک اندک تا تپیدن های گرمم می برد
در دل دریا فرو از شوق و شرمم می برد
«ذره ی سرگشته عاشق» خطابم می کند
با خطابش همجوار روح آبم می کند
اینک از اعجاز او آیینه ی من صیقلی است
طالع از آفاق جانم آفتاب «یاعلی» است
یا علی می تابد و عالم منوّر می شود
ذهن دریا غرق گل های معطر می شود
چشم هستی، آبها را جز علی مولا ندید
جز علی، مولا برای نسل دریاها ندید
کهکشان نام او پهلو به مطلق می زند
تا ابد در سینه ها کوس اناالحق می زند
تیغ یادش ریشه ی اندوه و غم را می زند
آفتاب هستی اش چشم عدم را می زند
قلب من با قلب دریا همسرایی می کند
یاد از آن دریای ژرف ماورایی می کند
اینک این قلب من و ذکر رسای «یاعلی»
غرّش بی وقفه ی امواج در دریا علی
موجها را ذکر حق این سو و آن سو می کشد
پیر دریا کف به لب آورده «یا هو» می کشد
مثل مرغان رها در اوج می چرخد دلم
شادمان در خانقاه موج می چرخد دلم
موج، چون درویشِ از خود رفته ای کف می زند
صوفی گرداب ها می چرخد و دف می زند
ناگهان شولای روحم ارغوانی می شود
جنگل انبوه دریاها خزانی می شود
کلبه ی شاد دلم ناگاه می گردد خراب
باز ضربت می خورد مولای دریا از سراب
پیش چشمم باغ های تشنه را سر می برند
شاخه هایی سرخ از نخلی تناور می برند
خارهای کینه قصد نوبهاران می کنند
روی پل تابوت ها را تیرباران می کنند
در مشام خاطرم عطر جنون می آورند
بادهای باستانی بوی خون می آورند
صورت اندیشه ام سیلی ز دریا می خورد
آخرین برگ از کتاب آبها، تا می خورد
5888
1
4.79
هلا، روز و شب فانی چشم تو
دلم شد چراغانی چشم تو
به مهمان شراب عطش می دهد
شگفت است مهمانی چشم تو
بنا را بر اصل خماری نهاد
ز روز ازل بانی چشم تو
پر از مثنوی های رندانه است
شب شعر عرفانی چشم تو
تویی قطب روحانی جان من
منم سالک فانی چشم تو
دلم نیمه شب ها قدم می زند
در آفاق بارانی چشم تو
شفا می دهد آشکارا به دل
اشارات پنهانی چشم تو
هلا توشه ی راه دریادلان
مفاهیم طوفانی چشم تو
مرا جذب آیین آیینه کرد
کرامات نورانی چشم تو
از این پس مرید نگاه تو اَم
به آیات قرآنی چشم تو
2478
1
2.33
هر چند که از آینه بی رنگ تر است
از خاطر غنچه ها دلم تنگ تر است
بشکن دل بینوای ما را ای عشق
این ساز شکسته اش خوش آهنگ تر است!
31833
2
4.43
گریزی ندارم که شعری بگویم
دل نازکت را به نحوی بجویم
بگویم که پشتم به خورشید گرم است
زمانی که گل می کنی رو به رویم
و حالا در این قحطی آب و احساس
دلم را کجا-مثل دستم- بشویم؟
از اول تو بی پرده با من نگفتی
که بی پرده حالا من از خود بگویم!
من از تشنگی های خود با تو گفتم
و از مخزن بغض ها در گلویم
جواب تو تکرار تلخ عطش بود
و سنگی که لغزید سوی سبویم
گل لحظه ها را به مفهوم مطلق
اجازه ندادی کنارت ببویم
اجازه ندادی که چشمت بیفتد
به چشم سکوت من و های و هویم
و حالا..............
تو با برق الماس چشمتclick کن:
بمیرم؟ بمانم؟ بخندم؟ بمویم؟
2500
3
5
پشت سر قرنی که طی شد
پیش رو صد برگ تازه
انتخاب آدمی چیست؟
زندگی یا مرگ تازه
قرن طوفان تباهی
قرن باران سیاهی
گریه های از ته دل
خنده های اشتباهی
قرن غم های حقیقی
دلخوشی های مجازی
لحظه لحظه در ترقّی
صنعت تابوت سازی
قرن تخریب تفاهم
انفجار آشنایی
قرن مریم های موجی
لاله های شیمیایی
قرن تبعید محبت
موسم پژمردنِ دل
قرن تکثیر تقلّب
قرن خنجر خوردن دل
پاک بازی رو به کاهش
نانجیبی در فزونی
سینه سینه در سرایت
دشمنی های عفونی
قحطی سبزینه و گل
قتل عام رود و جنگل
گفتمان حلق قُمری
با گلوگاه مسلسل
اتفاق خنده بر لب
غربت گل در صحاری
پیش کش ها: مرگ مرهم
ارمغان ها: زخم کاری
قرن تنهایی و تلخی
فصل فقر و نامرادی
گورهای دسته جمعی
خانه های انفرادی
روزگار سست عهدی
قرن سخت افزار و سی دی
زایش ویروس وحشت
انتشار ناامیدی
قرن غرب و حَرب و آتش
فصل طاعون های شرقی
استخوان های شکسته
نردبان های ترقّی
روی لب های مُدارا
نقش لبخندی معطل
مهربانی ها خلاصه
کینه ورزی ها مفصّل
عرصه ی دل های خالی
دست های ظاهراً پُر
بی توقف در تکاپو
خط تولید تنفّر
قرن فرصت های فاسد
لحظه های نامناسب
قرن استعفای عاشق
قرن استیلای کاسب
رفته تا اوج ثریا
شاخص سردرگمی ها
در نخاع مهربانی
ترکش نامردمی ها
قرن ترویج حرامی
عرصه ی ایمان انبوه
بی وفایی های واجب
مهربانی های مکروه
رشد روز افزون خنجر
کاهش میزان مردی
نسل مجنونان عاشق
خسته از لیلا نوردی
قرن زردی، قرنِ حذفِ
ارغوانی ها، گُلی ها
قرن شلیک کلاغان
در گلوی کاکلی ها
موسم نوآوری ها
برگ ریزان بهاری
زندگی های مکرر
مرگ های ابتکاری
قرن از اصلی رمیدن
قرن غلتیدن به فرعی
قرن دین را سر بریدن
با اصول ذبحِ شرعی
عشق در خط مقدم
پاتک بی وقفه ی نان
وای بر رزم آور دل
بشکند گر خط ایمان
3872
0
3.93
شاید باور نکنی
همیشه پشت نگاه تو
سنگر گرفته ام
و جبهه ام
جز با جبروت مادرانه ات
نجوا نکرده است
بوسه ات
پلی است
که غنچه های مرا
تا قلمرو گل
رهنمون می شود
و سایه ات
آفتاب را در دامن می پرورد
شاید باور نکنی
در هیاهوی من
سکوت تو بال می زند
و در سکوتم
ترانه ی نامت
قامت می کشد!
سجاده ات را
در اتاق تاریک
رو به آفتاب می بوسم
و بر مُهری که تو اش سجده برده ای
نام مِهر می نهم
مهری که چهره در ابری دلنواز
می پیچد
و رویِ سرنوشت من
نام معطر غنچه ها را
گلدوزی می کند
می خندی-اگرچه به ندرت-
و من
می شکفم
و دستم را به پای صبوری ات
تکیه می دهم!
شاید باور نکنی
همیشه پشت نگاه تو
سنگر گرفته ام
و جبهه ام
جز با جبروت مادرانه ات
نجوا نکرده است!
2277
0
نانوایی ز قضا شاعر شد
شاعری را غمِ نان
کاسب کرد
1683
0
5
شاعری در مشعر
عارفی در عرفات
بر گل روی محمد(ص)
صلوات!
1711
0
4
شاعری دفتر خود را سوزاند
پای تا سر
بدنش تاول زد!
1833
0
شاعری شایعه بود
نقد، تکذیبش کرد!
2110
0
5
شاعری
وام گرفت
شعرش آرام گرفت!
1778
0
5
شاخه ای گل در دست
شاعری قامت بست
بعد با نام خدا
چند رکعت تن گل را بویید
1542
0
هشدار که یار ناامیدی نشوی
زنهار که غرقه در پلیدی نشوی
رفتند حسینیان و گلگون کفنان
هشدار در این عرصه یزیدی نشوی
2336
0
4
زخمم بزنید، بارور خواهم شد
بالم شکنید، بال و پر خواهم شد
خونم بخورید، سرخ تر خواهم گشت
حلقم ببرید زنده تر خواهم شد
4148
0
4.22
آن زخم که زیب فرق حیدر شده است
در عرصه ی کربلا مکرّر شده است
بی زیور زخم، قامت شیعه مباد
این کوه به زخم تیشه خوگر شده است
2392
0
3.6
دریا به طلب از برهوت تو گذشت
یک قافله نعره در سکوت تو گذشت
آن روز اگر چه تشنه بودی، اما
صد رشته قنات در قنوت تو گذشت
3059
0
5
آن جمله چو بر زبان مولا جوشید
از نای زمانه نعره ی «لا» جوشید
تنها ز گلوی اصغر شش ماهه
خون بود، که در جواب بابا جوشید
2129
0
4.33
گر بر ستم قرون برآشفت حسین(ع)
بیداری ما خواست، به خون خفت حسین
آنجا که زبان محرم اسرار نبود
با لهجه ی خون سِرّ مگو گفت حسین
1757
0
5
بغضی در میان راه
در کویر تفته ی گلوی من
ساقه ای شکسته بود
گفتم: این سخنوران که بی صدا غنوده اند
وه چه خوب و خواندنی سروده اند
قطعه ای بلیغ و ناب
جاودان سروده ای به رنگ عشق و آفتاب
قطعه ای که هیچ شاعری نگفت
بهترین ترانه ای که گوش آسمان شنفت
جان من نثارشان
آفتاب شعر من هماره سایه سارشان!
گفت-با تبسّمی به رنگ غم-
«بهترین و برترین سروده ی زمانه است
شعر ماندگارشان
قطعه ی بهارشان!
این زمان
دیده از نگاه و لب ز گفتگو
بسته اند اگرچه
باز
بر لب خموش شان ترانه است:
اشک را مجال های و هو مده
گوش کن به چشم خود!
در مسیر بادهای نوحه گر
بی امان به سوی جبهه می وزد
پرچم مزارشان»
گفت و بغض من شکفت.
4536
0
4.5
هلا، روز و شب فانی چشم تو
دلم شد چراغانی چشم تو
به مهمان شراب عطش می دهد
شگفت است مهمانی چشم تو
بنا را بر اصل خماری نهاد
ز روز ازل بانی چشم تو
پر از مثنوی های رندانه است
شب شعر عرفانی چشم تو
تویی قطب روحانی جان من
منم سالک فانی چشم تو
دلم نیمه شب ها قدم می زند
در آفاق بارانی چشم تو
شفا می دهد آشکارا به دل
اشارات پنهانی چشم تو
هلا توشه ی راه دریادلان
مفاهیم طوفانی چشم تو
مرا جذب آیین آیینه کرد
کرامات نورانی چشم تو
از این پس مرید نگاه تو اَم
به آیات قرآنی چشم تو
3142
1
5
مُرده پرست نی ام!
که اگر نه این چنین بود
در گور حافظه ام
مرده ها فراوانند
هر صبح و شام
رو به قبله ی یاد تو
نماز افسوس می گزارم
وضو از اشک ناپیدای درد می گیرم
و زردرو از شرم
بر سجاده ی خسران
قامت می بندم
قامت رسای وارسته انسانی را
که ایمانش به فریاد رسید
و جان متبرّکش
به جانان
در من کوهی به اندوه
فوران می کند
گدازه اش
می گدازدم
و من خاموش تر از همیشه در خویش
می جوشم
بضاعت ذهن علیل من همه این است:
در سپیده دم
سوار بادپای
به تاخت از مقابل دیدگانم
-چونان خاطره ای-
گذشت
و گرد سُمّ مرکب رَهوارش
بر گنبد سرخ فام قلب منقلبم نشست
از مردگان بیزارم
و تو را
ای زنده تر از همیشه تاریخ دوستی
دوست می دارم!
مرده پرست نی ام!
که اگر نه این چنین بود
خود را می پرستیدم
3363
0
5
بیا عاشقی را رعایت کنیم
ز یاران عاشق حکایت کنیم
از آنها که خونین سفر کرده اند
سفر بر مدار خطر کرده اند
از آنها که خورشید فریادشان
دمید از گلوی سحر زادشان
غبار تغافل ز جان ها زدود
هشیواری عشق بازان فزود
عزای کهن سال را عید کرد
شب تیره را غرق خورشید کرد
حکایت کنیم از تباری شگفت
که کوبید درهم، حصاری شگفت
از آنها که پیمانه ی «لا» زدند
دل عاشقی را به دریا زدند
ببین خانقاه شهیدان عشق
صف عارفان غزل خوان عشق
چه جانانه چرخ جنون می زنند
دف عشق با دست خون می زنند
سر عارفان سرفِشان دیدشان
که از خون دل خرقه بخشیدشان
به رقصی که بی پا و سر می کند
چنین نغمه ی عشق سر می کنند
«هلا منکر جان و جانان ما
بزن زخم انکار بر جان ما
اگر دشنه آذین کنی گرده مان
نبینی تو هرگز دل آزرده مان
بزن زخم، این مرهم عاشق است
که بی زخم مردن غم عاشق است
بیار آتش کینه نمرودوار
خلیلیم! ما را به آتش سپار
که پروانه-درخلسه-طی طریق
به پایان برد با دو بال حریق»
در این عرصه با یار بودن خوش است
به رسم شهیدان سرودن خوش است
بیا در خدا خویش را گم کنیم
به رسم شهیدان تکلم کنیم
مگو سوخت جان من از فرط عشق
خموشی است هان! اولین شرط عشق
بیا اولین شرط را تن دهیم
بیا تن به از خود گذشتن دهیم
ببین لاله هایی که در باغ ماست
خموش اند و فریادشان تا خداست
چو فریاد با حلق جان می کشند
تن از خاک تا لامکان می کشند
سزد عاشقان را در این روزگار
سکوتی از این گونه فریادوار
بیا با گل لاله بیعت کنیم
که آلاله ها را حمایت کنیم
حمایت ز گل ها، گل افشاندن است
هم آواز با باغبان خواندن است
31530
9
3.62
می روم مادر که اینک کربلا می خوانَدَم
از دیار دور یار آشنا می خوانَدَم
مهلت چون و چرایی نیست مادر، الوداع!
زان که آن جانانه بی چون و چرا می خواندم
وای من گر در طریق عشق کوتاهی کنم
خاصه وقتی یار با بانگ رسا می خواندم
بانگ «هل من ناصر» از کوی جماران می رسد
در طریق عاشقی روح خدا می خواندم
می روم آنجا که مشتاقانه با حلقوم خون
جاودانْ تاریخ ساز کربلا می خواندم
ذو الجناح رزم را گاه سحر زین می کنم
می روم آنجا که نای نینوا می خواندم
یا علی گویان سرود لاتَخَف سر می دهم
کز نجف آنک علیّ مرتضی می خواندم
هیمه ی سردم که کانون شرر می جویدم
آیه ی دردم که قانون شفا می خواندم
باطل السحر طلسمات شبان تیره ام
بامدادان آفتاب هر کجا می خواندم
من سرود سرخ ایثارم که با آهنگ غم
گور خاموش شهیدان بی صدا می خواندم
مطلع شعر بهارانم که در گوش چمن
هر سحر باد صبا تا انتها می خواندم
قصه ی خونین عشقم من که نسل عاشقان
بعد از این در برگ برگ لاله ها می خواندم
5469
1
3.5
جز آرزوی وصل تو یک دم نمی کنم
یک دم ز سینه مهر تو را کم نمی کنم
ای آنکه سربلند مرا آفریده ای
جز پیش آستان تو، سر خم نمی کنم
گر در ازای عشق، غم عالمم دهی
با عالمی معاوضه این غم نمی کنم
جز راه پاک دوست یقیناً نمی روم
جز انتخاب عشق، مسلّم نمی کنم
چون آتش فراق تو را آزموده ام
خوف از عذاب سخت جهنّم نمی کنم
تا آب دیده بر عطش سینه مرهم است
سعی از برای کوثر و زمزم نمی کنم
آن شمع خامشم که به شب های بی کسی
حتی هوای گریه ی نم نم نمی کنم
داروی درد هجر، حبیب است، بس کنید!
من از طبیب خواهش مرهم نمی کنم
حیران از این تغافل خویشم، که زاد راه
گاه سفر شده است و فراهم نمی کنم
3832
0
3